من خودم می دونم مشکلم چیه ؟

 

این جمله را به کرات از اطرافیانمان می شنویم و شاید خودمان هم بارها تکرارش کرده باشیم همه ما در زمان هایی نیاز داریم با یک روانشناس صحبت کنیم و مسائل مان را مطرح نماییم با توجه به رشد فرهنگ مراجعه به روانشناس در قرن حاضر جزء اولویت های خانواده ها قرار گرفته است و تعداد مراجعه کنندگان به کلینیک های روانشناسی افزایش یافته و این می تواند نشانه خوبی باشد و سندی بر این که خانواده ها تمایل به رشد و تعالی جان و تن شان داشته باشند و اینجا جان به مصداق تعالی روح  و روان  است

 ولی در این میان ما شاهد هستیم که برخی اطرافیانمان در برابر مراجعه به روانشناس از خود مقاومت نشان می دهند به عنوان مثال برخی بیان می دارند ما خودمان یک پا روانشناس هستیم و یا اینکه ما خودمان می دانیم مشکل مان دقیقاً چیست –  دقیقاً مسئله همین جا است ما می دانیم مشکل و مسئله مان چیست و این بدین معنا است که ما یک قدم جلوتر از  افرادی هستیم که به کلی به مشکل شان واقف نیستند ولی نباید فراموش کرد که دانستن به معنای بهبود یافتن و شفا یافتن نیست . تمام افرادی که بر مشکلات خودشان آگاه هستند قادر به حل آن نمی باشند و این بدین معنا نیست که مشاورو روانشناس راه حلی آماده و از پیش تعیین شده برای فرد دارد و یا قادر به معجزه و تغییرات در زندگی فرد است ولی آنچه مسلم است تنها دانستن و دانش داشتن نسبت به مسائل و مشکلات آن ها را حل نمی کند  اگر اینگونه بود روانشناسان و درمانگران برای هم نوعانشان بی فایده می شدند . به عنوان مثال ما می دانیم که سرما خورده ایم و می دانیم که باید چه داروهایی را مصرف کنیم ولی در اکثرمواقع در نهایت مجبور می شویم به پزشک مراجعه کرده و از دانش و بینش وی استفاده کنیم . در مورد رو ح و روان مسئله فراتر است زیرا فقط دانش داشتن و اطلاعات داشتن و خواندن کتاب های روانشناسی مشکلی را حل نمی کند اطلاعات تئوریک فقط سطح علمی فرد را بالا می برد ولی مسئله وی را حل نمی کند .

به عنوان مثال فردی که از ارتباطات نزدیک با جنس مخالف می هراسد خود آگاه است که زمانی که با فردی آشنا می شود نمی تواند با وی ارتباط برقرار کند و خود می داند که ترس ها و شک های زیادی در درونش و قلبش جریان دارد و در این مواقع افراد شروع به تجزیه و تحلیل آنچه در مغزشان می گذرد می کنند ، کتابهای روانشناسی می خوانند تا مشکل شان را حل کنند ولی چیزی که عایدشان می شود فقط یکسری اطلاعات است که حال روح و روان آن ها را خوب نمی کند و درونشان همچنان غوغایی برپا هست و با داشتن دانش و اطلاعات بیشتر از رسانه ها تجزیه و تحلیل های که نسبت به خود دارند در افکار برهم ریخته ذهن شان بیشتر شده و تبدیل به یک گفتگوی ذهنی و وسواس فکری می شود . در این حالت نه مشکل حل شده بلکه یک وسواس فکری نیز بر مسائل فرد افزوده شده است که تبدیل به یک چرخه معیوب در ذهن فرد می شود و وی را به هیچ راه حلی نمی رساند فکر بیشتر و نتیجه کمتر و حال بدتر .

حال چه باید کرد ؟ آنچه باید بدانیم این است که ما علاوه بر اینک نیاز داریم در مورد مشکلاتمان بدانیم برای بهتر شدن نیاز داریم مشکلاتمان را ببینیم و حال معنای دیدن چیست ؟ دقیقاً هدف روان درمانی این است که به افراد کمک کند ببینند چه چیزی سبب بوجود آمدن مشکلی که بر آن واقف هستند شده است و ببینند که چه اتفاقاتی درون روح و روان شان رخ می دهد که منجر به مشکلات شان می شود و زمانی که فرد با کمک درمانگر قادر باشد به بینشی فراتر از دانش خود برسد تغییر رخ خواهد داد و در سایه این دیدن فرد به سازگاری با مسئله و مشکل اش خواهد رسید . پس آنچه افراد نیاز دارند اطلاعات نیست بلکه بینش به احساسات و درونیات شان است و اینکه قادر باشند احساسات شان را لمس کنند و ببینند این احساسات درونی شان با زندگی شان  چه می کند و بر تصمیمات شان چه تاثیراتی می گذارد . آنچه مسلم است پشت هر تصمیم و رفتار ما احساسات ناخودآگاه زیادی است که به افکار و تصمیات ما جهت می دهد .

مثالی که ذکر کردیم در مورد فردی که می داند نمی تواند ارتباط برقرار کند و برای انتخاب شریک زندگی مدام در شک و تردید است نیز صدق می کند وی خود می داند چقدر حالش بد است و چقدر مملو از شک و تردید است ولی نمی داند این احساسات از کجا نشات می گیرد و نمی داند باید با این احساسات ناخوشایند چگونه مواجهه شود و چگونه حل شان نماید . و اینجاست که درمانگر می تواند به فرد کمک کند ببیند چه چیزی در ناخودآگاه وی سبب این شک و تردید و دودلی است و مسلما در پس از هر آگاهی و بینش و دیدنی یک تغییر هست .